۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

سرباز فراری


آقای سیاه میخندد ... نیشش باز است .... به پهنای صورت ...
می پرسد (با نگاه عاقل اندر سفیه) : رفتی رای دادی ...هان ؟
من اما اعصاب ندارم .. حوصله ندارم جوابش را بدهم... دستپاچه ام ... فکر می کنم همه چيز دارد به سرعت می رود و من خيلی عقبم ... هزاران وب پيج نخوانده دارم ... سرعت اطلاعات سرسام آور است .. آنقدر که دير بجنبی عقب ميافتی .. آنقدر که روزهای قبل از حادثه فراموشت شده
می گوید(با تمسخر میگوید) : خیلی از این نجات خوشم میاد(منظورش همان ان آقای خودمان است) و قهقهه می زند .... می ترسم ... از آينده می ترسم
می نالم : داستان تلخی بود
- ناراحت نباش ... (باز هم نگه کردن عاقل اندر سفیه) .... اگر وضع ما رو تو کشورهای آفریقایی بدونی ناراحت نمیشی .. اگه بدونی تو زیمبابوه چی میگذره تازه از اوضاع کشور خودت خوشحال هم میشی.

پ.ن: کابوس هنوز هست ... هر شب ... تظاهرات و تير اندازی ... ديشب من نقش سرباز رو بازی می کردم ... سرباز فراری

هیچ نظری موجود نیست: